شور در شهر فگند آن بت زنارپرست

شاعر : سنايي غزنوي

چون خرامان ز خرابات برون آمد مستشور در شهر فگند آن بت زنارپرست
شربت کفر چشيده علم کفر به دستپرده‌ي راز دريده قدح مي در کف
نيست حاصل شود آنرا که برون شد از هستشده بيرون ز در نيستي از هستي خويش
که به شمشير جفا جز دل عشاق نخستچون بت ست آن بت قلاش دل رهبان کيش
از پس پرده‌ي پندار و هوا بيرون جستاندر آن وقت که جاسوس جمال رخ او
که در آن ساعت زنار چهل گردن بستهيچ ابدال نديدي که درو در نگريست
خاکيي را که ازين خاک شود خاک پرستگاه در خاک خرابات به جان باز نهاد
که به بتخانه نيابيم همي جاي نشستبر در کعبه‌ي طامات چه لبيک زنيم